-- تعطیل است --

مسابقه ی نویسندگی تو یه جمع دوستانه

-- تعطیل است --

مسابقه ی نویسندگی تو یه جمع دوستانه

نیما

 

 

ششم فوریه ...

 

بنا به تحقیق یک روشنفکر مشهور آمریکایی ، قدرت سراسر دنیا در دست شش  هزار نفر است .

ششم فوریه روز موعود بود . روز انتقام از همه ی اون شش هزار نفری که تا قبل  از این از من قدرتمند تر بودند . همان شش هزار نفری که بر دنیا فرمان می  راندند . بحث هایشان نرم بود . صدایشان ملایم بود . لبخندشان لطیف بود اما  تصمیمشان قطعی بود . همان هایی که همیشه هزاران نفر مثل من را قربانی  خواسته هایشان کرده بودند . همان هایی که فقط کافی بود اراده کنند تا عشق هر  کسی را از او بگیرند و از آن یک سرگرمی موقت برای خودشان بسازند .

ششم فوریه روزی بود که همه ی عمر انتظارش را کشیده بودم . روزی که دیگر  در تاریخ تکرار نمی شد . یک شورش جهانی بر علیه قدرت .

همه چیز مو به مو برنامه ریزی شده بود . ساعت هشت و پانزده دقیقه ، یعنی دقیقا  همان وقت از روز که هیروشیما بمباران شده بود ، برنامه شروع می شد و از آن  به بعد هر حرکتی از سمت یک قدرتمند ، منجر به نابودی یک قسمت از شش  هزار تیکه ی قدرت می شد .

ترسی در کار نبود . عذاب وجدانی در کار نبود . اشک ها در باران ناپدید می  شدند و از آن به بعد همه ی مردم بی هیچ سوالی گذشته را در ذهنشان دفن می  کردند و به تقسیم عادلانه ی دنیا بین خودشان می پرداختند و از آن پس دیگر هیچ  کس به خاطر اینکه قدرت عشقش را تسخیر کرده است دست به کاری مشابه برنامه  ی من ، نمی زد .

من واقع بینی ام را از دست نداده بودم . کهنه سربازی موجی نبودم که وارد  رستورانی شود و همین طوری بی هیچ دلیلی مسلسلش را به هر طرف شلیک کند  . من برای انتقام ، در ازای همه ی چیزهایی که از دست داده بودم و همه ی  روزهایی که گذرانده بودم ، همه ی هوشم را به کارگرفته بودم تا این اوضاع را  عوض کنم .

...

 

آنقدر به عملم ایمان داشتم که کوه را جابجا می کردم . عزیزم را از من گرفته بود .کسی را که بدون او زندگیم تلخ شد . باید او را پس می گرفتم و می گیرم . چند سال  پیش با حیله ای کثیف عشقم را ربود . از او بی خبرم ولی می دانم که او زنده است . چون حسم این را می گفت با امید فراوان پای در این راه گذاشتم پس می توانم .

ماجرا ازآنجا آغاز شد که نیکسون برای بازدید ازکارخانه هایش به  راه افتاد . با  نگاه اول فهمیدم دیکتاتوری مستبد است چرا که نوک سوزنی رحم نداشت . دستور  داد که کارگر های ناتوان و مریض را از کار بیکار کنند وبه جای آنها افراد سالم  را جایگزین کنند . قانونی در کار نبود فقط قدرت و ظلم حاکم بود . قانون جنگل بود . هر که زر وزور داشت حاکم بود . در بازدید از کارخانه ها با ماریا روبرو شد . ماریا  دختر بلوند و زیبایی که از زیبایی مثل پنجه ی آفتاب می درخشید . عشق من بود . مدتها پیش قرار ازدواج گذاشته بودیم .او را به دفتر خود فرا خواند و یک پست  تشریفاتی به اوداد . اول فکر می کردم بدون غرض بوده اما وقتی ماریا ناپدید شد به  نیکسون شک کردم . ولی نمی توانستم ثابت کنم که گم شدن ماریا تقصیر نیکسون  بوده . نیکسون شخص قدرتمندی بود که میلیاردها دلار ثروت داشت و با یک اشاره ی چشم هر آنچه می خواست مهیا بود . باید منتظر می ماندم تا لحظه ی موعود  فرا رسد و امروز همان روز است . شور وهیجان عجیبی در بین جوانان موج می زد . همه سلاح به دست منتظر انتقام بودند ومن هم در بین آنها هیجان زده تر.

از قبل تمام ویلاها وکشتی  تفریحی اش را زیر نظر داشتم . باید یکی یکی آنها را  بررسی می کردم . به سراغ اولین ویلا رفتم .

 نگهبان ، دوربین های مدار بسته و سیستم امنیتی .

باید آنها را از کار می انداختم تمام این سالها عشق ماریا مرا به یک  هری همه فن حریف تبدیل کرده بود چون باید به هدفم می رسیدم  ویلا راپاک  سازی کردم . هیچ اثری از ماریا نبود . به سراغ ویلاهای بعدی رفتم که ناگهان یک  عکس توجه مرا به خود جلب کرد . خشکم زد . ماریای من با لباس عروسی در  آغوش نیکسون . خوب به عکس دقت کردم . غم واندوه از چهره ی ماریا  می بارید . فهمیدم او را مجبور به ازدواج کرده .آتش انتقام تمام وجودم را فرا گرفت . با دندانهایم لبم را به نشانه ی خشم گزیدم . به سراغ کشتی تفریحیش رفتم به تنهایی  از پس کشتی بر نمی آمدم . از دوستانم اسکات و پیتر کمک گرفتم . اسکات از قدرت  بدنی فوق العاده ای بر خوردار بود . به تنهایی ده نفر را حریف بود ولی پیتر جثه ی نحیفی داشت ولی به علوم زیادی از جمله الکترونیک و کامپیوتر واقف بود . با کمک اسکات وپیتر وارد کشتی شدیم . برای تسخیر کشتی مجبور شدیم 20 نفر رو  بکشیم . روزخونینی رو پشت سر گذاشتیم که ناگهان  نیکسون را در حال فرار از  کشتی بوسیله ی قایق نجات دیدم با خشم فراوان به او یورش بردم با یک حمله ی  سریع اسلحش را گرفتم و بدون لحظه ای درنگ در مورد ماریا پرسیدم .گفت اونو  نمی شناسم اونو به سالن غذا خوری کشتی بردم و از پا به سقف آویزون کردم . ولی باز چیزی نگفت . عقل از سرم پریده بود . آتش انتقام دیوانه ام کرده بود ولی  برای رسیدن به ماریا نمی توانستم اونو بکشم به اسکات گفتم یه مشعل بهم بده . مشعل روشن رو به موهاش  نزدیک کردم . بوی سوختن موهاش فضا رو پرکرد ولی  لب باز نکرد . مشعل  را به پشتش نزدیک کردم شیونی از ته دل کشید و گفت : بس کن می گم . گفتم : بگو کجاست لعنتی .

اون توی سردخونه ی کشتیه . بدون یک لحظه درنگ به سوی سردخونه دویدم . درب سردخونه قفل بود . ماریا را فریاد کشیدم . صدایی نمی آمد . با شلیک اسلحه درب  سردخونه رو باز کردم . ماریا با چشمهای یخ زده به یه جا خیره شده بود . معصومیت  توچشمای یخ زدش موج می زد . ماریا یخ زده بود . تکون نمی خورد . زدم زیر گریه  فریاد می زدم ماریا ماریا ولی فایده نداشت عشقم پریده بود . رفته بود . منو تنها  گذاشته بود . با گریه بهش گفتم ماریا مگه قرا نبود هیچوقت همدیگه رو تنها نذاریم به خودم لعنت گفتم شاید اگه من به سراغش نمی اومدم اون الان زنده  بود وزندگیش رو می کرد . ناگهان نامه ای رو توی دستش دیدم خط خودش بود  برای من نوشته بود .

 نوشته بود : هری عزیز تمام این سالها حتی لحظه ای از یادت  غافل نبودم و  وقتی تو رو صدا می زدم نیکسون کثیف منو کتک می زد و شاهد  من زخمهایی است که بر تنم نشسته و تمام این سالها این زخمها همدم من بوده .  دوستدار تو ماریا .

به شدت گریه می کردم به سراغ نیکسون رفتم . همینطور که از سقف آویزان بود آنقدر بامشت ، دیوانه وار به او زدم که دوستام منو گرفتند و گفتند : دیگه بسه . کارش تمومه چون حرکت نمی کنه . نیکسون به درک واصل شده بود ولی غم از  دست دادن ماریا منو دیوانه کرده بود . اومدم روی عرشه ی کشتی فریاد زدم  خداااااااااااااااااا .