-- تعطیل است --

مسابقه ی نویسندگی تو یه جمع دوستانه

-- تعطیل است --

مسابقه ی نویسندگی تو یه جمع دوستانه

از نظر شما بهترین داستان متعلق به کیست ؟

        

 

سلام دوستان 

 

ضمن عرض تبریک عید فطر و پوزش به خاطر تاخیر های نا خواسته ای که در برنامه ایجاد شد ، قبل از هر چیز لازم می بینم از همه ی دوستای خوبم که زحمت کشیده بودند ، وقت گذاشتند و در مسابقه شرکت کردند و دوستان خوبی که آمادگیشون رو اعلام کردند و به هر دلیلی نتونستند در مسابقه شرکت کنند ، تشکر کنم . 

 

بالاخره آثار همه ی دوستانی که زحمت کشیده بودند و در مسابقه شرکت کرده بودند ، به همان ترتیبی که برای من ارسال شده بود در همین صفحه قرار گرفت و از مطالعه ی آثار به قلم زیبا و داستان پردازی قوی هر یک از دوستان پی می بریم .  

شرکت کنندگان و هر یک از بازدید کنندگان این وبلاگ می توانند آثار دوستای خوبم نیما ، علیرضا ، نازنین ، نیلوفر و مرجان رو مطالعه کنند و با ذکر اسم و آدرس وبلاگشون تو بخش نظرات همین پست رای هاشون رو درباره ی اینکه بهترین اثر متعلق به کدام یک از دوستان می باشد ، اعلام کنند .  

 

....... 

 

فقط چون یکی از پنج شرکت کننده ی مسابقه ، همون طور که در وبلاگ خودش گفته ، این چند روز در سفر به سر می برد ، لازم می بینم یادآوری کنم نتیجه ی نهایی تنها زمانی مشخص می شود که همه ی شرکت کنندگان همه ی آثار رو بخونند و رای یشون رو به بهترین داستان اعلام کنند .  

ضمنا از دوست خوبی هم که فقط و فقط به اصرار من در این مسابقه شرکت کرد کمال تشکر رو دارم .   

  

از نظر شما بهترین داستان متعلق به کیست ؟ 

 


 

ضمن عرض سلام و خسته نباشد خدمت همه ی دوستان  

هر چند که در قسمت نظرات همین پست ، از رای دوستان همه چیز واضح است وظیفه ی خودم دیدم که به منظور سهولت در مشاهده ی نتیجه ، نتیجه ی مسابقه رو در انتهای همین پست اعلام کنم . 

طبق نظر همه ی دوستانی که لطف کرده بودند و به اثر مورد علاقشون رای داده بودند ، نیلوفر خانوم با مجموع پنج رای از یازده رای بهترین داستان رو به خودش اختصاص داد و برنده ی مسابقه می باشد .  

ضمن عرض تقدیر خدمت ایشان ، برای همه ی عزیزان آرزوی موفقیت در تک تک مراحل زندگی را دارم . 

مرجان

 

 

ششم فوریه ... 

 

بنا به تحقیق یک روشنفکر مشهور آمریکایی ، قدرت سراسر دنیا در دست شش هزار نفر است .

ششم فوریه روز موعود بود . روز انتقام از همه ی اون شش هزار نفری که تا قبل از این از من قدرتمند تر بودند . همان شش هزار نفری که بر دنیا فرمان می راندند . بحث هایشان نرم بود . صدایشان ملایم بود . لبخندشان لطیف بود اما تصمیمشان قطعی بود . همان هایی که همیشه هزاران نفر مثل من را قربانی خواسته هایشان کرده بودند . همان هایی که فقط کافی بود اراده کنند تا عشق هر کسی را از او بگیرند و از آن یک سرگرمی موقت برای خودشان بسازند .

ششم فوریه روزی بود که همه ی عمر انتظارش را کشیده بودم . روزی که دیگر در تاریخ تکرار نمی شد . یک شورش جهانی بر علیه قدرت .

همه چیز مو به مو برنامه ریزی شده بود . ساعت هشت و پانزده دقیقه ، یعنی دقیقا همان وقت از روز که هیروشیما بمباران شده بود ، برنامه شروع می شد و از آن به بعد هر حرکتی از سمت یک قدرتمند ، منجر به نابودی یک قسمت از شش هزار تیکه ی قدرت می شد .

ترسی در کار نبود . عذاب وجدانی در کار نبود . اشک ها در باران ناپدید می شدند و از آن به بعد همه ی مردم بی هیچ سوالی گذشته را در ذهنشان دفن می کردند و به تقسیم عادلانه ی دنیا بین خودشان می پرداختند و از آن پس دیگر هیچ کس به خاطر اینکه قدرت عشقش را تسخیر کرده است دست به کاری مشابه برنامه ی من ، نمی زد .

من واقع بینی ام را از دست نداده بودم . کهنه سربازی موجی نبودم که وارد رستورانی شود و همین طوری بی هیچ دلیلی مسلسلش را به هر طرف شلیک کند . من برای انتقام ، در ازای همه ی چیزهایی که از دست داده بودم و همه ی روزهایی که گذرانده بودم ، همه ی هوشم را به کارگرفته بودم تا این اوضاع را عوض کنم .  

..... 

سیگار برگمو میندازم روی زمین  و با نوک پا لهش می کنم ... سرم هنوز درد می کنه ...

همه ی 6 هزار نفر مات و مبهوت به من زل ردن وچشاشونو بستن  و دارن برای در آغوش کشیدن مرگ آماده میشن ... فقط صدای  نفس  کشیدن من توی سالنه ....

کنار پنجره عکس دختر و پسری رو می بینم که به هم چسبیدن و دارن عشق* بازی میکن ... یاد خودم می افتم ... چند وقت می گذره؟. نمی دونم !

یاد همون عشق بازی های من و لیزا ... رقص زیبای لیزا ، چطور می تونست  با اون مهارت کمر و باسنشو تکون بده  و مثه یه مار دور خودش بپیچه .. نمی دونم !

یاد اون روز که سر و کله ی  الکس - پسر خپل شهردار-  توی زندگی لیزا باز شد ... حروم زاده !

کریس  چهار ساله بود ...  سل تموم وجودشو گرفته بود .. دیگه پولی نداشتیم ... من کار می کردم شب و روز کار میکردم ولی ...

4 صبح بود که اومدم خونه ... لیزا و کریس خونه نبودن ... نیم ساعت بعد کریس و لیزا از ماشین قرمز الکس پیاده شدن ...

باورم نمی شد ...

الکس یه حروم زاده بود ... فقط یه حروم زاده می تونست همچین کاری بکنه !

 لیزا درو که باز کرد از دیدن من خشکش زد ...

- مگه نگفتی امشب نمیای ؟

هیچی نگفتم ... افتاد به پام و گفت :

مجبورم تام ؟ میفهمی ؟ نمی خوام پسرمو به خاطر این که پدرش کارگر ساده ی نجاریه از دست بدم ... من هنوزم دوست دارم !

دستاشو می گیرم و میارمش نزدیک خودم ... دهانش بوی تند مشروب میده ... زل میزنم به چشمهای آبیش ..

ردبوسه های الکس روی گردنشه ...

پرتش میکنم کنار اتاق ...

در و باز می کنم و میرم !

30 سال میگذره ...

باز به شش هزار نفر نگاه میکنم ...

داد می زنم : حروم زاده ها !دوران قدرتتون تموم شده ... مرگ رو مثل یه زن بلوند سک*سی  در آغوش بگیرین و لبهای قرمزشو ببوسین !

دوباره نگاه میکنم ...

امکان نداره ...

لیزا ؟!

میرم جلو و از موهاش میگیرم و سرشو میارم بالا ... به چشماش نگاه میکنم ... همون چشمای  مست آبی !

هیچی نمیگه ...

فقط به مرد جوان کنارش نگاه میکنه ...

میپرسم این دوست جدیدته ؟

میگه : نه ...کریسه ... پسرت ...  رئیس جمهور کل ایالته ...

باورم نمیشه ... پست فطرت ترین مرد ایالت از پوست و گوشت منه ! اون حروم زاده نیست ...

از سالن میام بیرون ...

کلت مو در میارم ...

میذارم  روی شقیق ام و شلیک میکنم ...

صدای گلوله همه جا رو پر میکنه !

زیر لب میگم :

شاید اگه منم جای اینا بودن همین قدر پست فطرت می شدم !

من همیشه بازنده بودم .... من محکومم به باخت ... قشر من محکوم به باخته !

..........................................................................................

این ماجرا به سرعت همه جا منتشر میشه ...

تام به عنوان یه تروریستم جهانی معرفی میشه ...

یک سال بعد دوباره همه چیز به جریان می افته ... همون روال عادی خود ...

کریس در ساحل مدیترانه با دوست دختر جدیدش مشغول عشق *بازیه ...

ثروتنمدا ، فقرا رو می خورن تا خودشون خورده نشن ...

عشق ها رنگ می بازن ...

سیگارهای برگ دود میشه ...

راهبه ها در درگاه خدا طلب بخشش میکنن ...

روس*پی ها به خاطر یک لقمه نان و جایی گرم برای خوابیدن ، لاک قرمز می زنن و به بار میرن ... و تشونو به خاطر چند دلار ، سطل آشغال هر مردی می کنن ...

لیزا از  بی ام و آخرین مدلش پیاده میشه و از پیاده رو به پنجره ی خونه ی 30 سال قبلش نگاه  میکنه و آه می کشه ...

من و تو عینک آفتابی  به چشم می زنیم و چند دلار به فقرا کمک می کنیم و فکر میکنیم با این کار بهشت رو واسه خودمون می خریم !

مردم به همین ننگ و ذلت تن میدن ....

و ...

 زندگی هم چنان ادامه داره !

هیچ چیز نمی تونه جهانو عوض کنه ... همینه .. همین کثافتی که جریان داره !

نیلوفر

 

 

ششم فوریه ... 

 

بنا به تحقیق یک روشنفکر مشهور آمریکایی ، قدرت سراسر دنیا در دست شش هزار نفر است .

ششم فوریه روز موعود بود . روز انتقام از همه ی اون شش هزار نفری که تا قبل از این از من قدرتمند تر بودند . همان شش هزار نفری که بر دنیا فرمان می راندند . بحث هایشان نرم بود . صدایشان ملایم بود . لبخندشان لطیف بود اما تصمیمشان قطعی بود . همان هایی که همیشه هزاران نفر مثل من را قربانی خواسته هایشان کرده بودند . همان هایی که فقط کافی بود اراده کنند تا عشق هر کسی را از او بگیرند و از آن یک سرگرمی موقت برای خودشان بسازند .

ششم فوریه روزی بود که همه ی عمر انتظارش را کشیده بودم . روزی که دیگر در تاریخ تکرار نمی شد . یک شورش جهانی بر علیه قدرت .

همه چیز مو به مو برنامه ریزی شده بود . ساعت هشت و پانزده دقیقه ، یعنی دقیقا همان وقت از روز که هیروشیما بمباران شده بود ، برنامه شروع می شد و از آن به بعد هر حرکتی از سمت یک قدرتمند ، منجر به نابودی یک قسمت از شش هزار تیکه ی قدرت می شد .

ترسی در کار نبود . عذاب وجدانی در کار نبود . اشک ها در باران ناپدید می شدند و از آن به بعد همه ی مردم بی هیچ سوالی گذشته را در ذهنشان دفن می کردند و به تقسیم عادلانه ی دنیا بین خودشان می پرداختند و از آن پس دیگر هیچ کس به خاطر اینکه قدرت عشقش را تسخیر کرده است دست به کاری مشابه برنامه ی من ، نمی زد .

من واقع بینی ام را از دست نداده بودم . کهنه سربازی موجی نبودم که وارد رستورانی شود و همین طوری بی هیچ دلیلی مسلسلش را به هر طرف شلیک کند . من برای انتقام ، در ازای همه ی چیزهایی که از دست داده بودم و همه ی روزهایی که گذرانده بودم ، همه ی هوشم را به کارگرفته بودم تا این اوضاع را عوض کنم .  

..... 

اما واقعیت این است که ساعت هیچ گاه هشت و پانزده دقیقه نشد .

آن روز را درست به خاطر دارم . من واقع بینی ام را ازدست نداده بودم . کهنه سربازی موجی نبودم . بی خانمان نبودم . تنها کسی بودم که انتظار ساعت هشت و پانزده دقیقه ی روز ششم فوریه را می کشید . روزی که دیگر در تاریخ تکرار نخواهد شد .

انتظار و انتظار .

ساعت هشت بود . سیگاری آتش زده بودم . همه چیز مو به مو برنامه ریزی شده بود . چیزی تا شورش علیه قدرت نمانده بود .

ساعت هشت و ده دقیقه . انتظار . همه ی روزهایی را که گذرانده بودم ، پس خواهم گرفت و برای اولین بار طعم انتقام را خواهم چشید .

ساعت هشت و دوازده دقیقه . سیگارم تمام شده بود . چشم به ساعت دوخته بودم ...

ساعت هشت و سیزده دقیقه . دوباره سیگاری آتش زدم . نوع مرغوبی بود . اصلا برای همین امروز این دونخ را نگه داشته بودم . نخ دوم را آتش زدم .

ساعت هشت و چهارده دقیقه . فقط یک دقیقه . انتظار .

ساعت هشت و شانزده دقیقه . ساعت هشت و شانزده دقیقه . ساعت هشت و شانزده دقیقه .

من واقع بینی ام را از دست نداده بودم . اما تمام ساعت ها هشت و شانزده دقیقه بودند . تمام ساعت ها .

.

.

.

هنوز که هنوز است فکر می کنم که چرا ساعت هشت و پانزده دقیقه روز ششم فوریه هیچ گاه نرسید ؟

و آن چه فهمیده ام این است که : خدا نیز یکی از آن شش هزار نفر است ...

.

.

.

باید نقشه ی دیگری بکشم ... نقشه ای که حتی خدا هم از آن با خبر نشود .

نازنین

 

 

ششم فوریه ...

 

بنا به تحقیق یک روشنفکر مشهور آمریکایی ، قدرت سراسر دنیا در دست شش هزار نفر است .

ششم فوریه روز موعود بود . روز انتقام از همه ی اون شش هزار نفری که تا قبل از این از من قدرتمند تر بودند . همان شش هزار نفری که بر دنیا فرمان می راندند . بحث هایشان نرم بود . صدایشان ملایم بود . لبخندشان لطیف بود اما تصمیمشان قطعی بود . همان هایی که همیشه هزاران نفر مثل من را قربانی خواسته هایشان کرده بودند . همان هایی که فقط کافی بود اراده کنند تا عشق هر کسی را از او بگیرند و از آن یک سرگرمی موقت برای خودشان بسازند .

ششم فوریه روزی بود که همه ی عمر انتظارش را کشیده بودم . روزی که دیگر در تاریخ تکرار نمی شد . یک شورش جهانی بر علیه قدرت .

همه چیز مو به مو برنامه ریزی شده بود . ساعت هشت و پانزده دقیقه ، یعنی دقیقا همان وقت از روز که هیروشیما بمباران شده بود ، برنامه شروع می شد و از آن به بعد هر حرکتی از سمت یک قدرتمند ، منجر به نابودی یک قسمت از شش هزار تیکه ی قدرت می شد .

ترسی در کار نبود . عذاب وجدانی در کار نبود . اشک ها در باران ناپدید می شدند و از آن به بعد همه ی مردم بی هیچ سوالی گذشته را در ذهنشان دفن می کردند و به تقسیم عادلانه ی دنیا بین خودشان می پرداختند و از آن پس دیگر هیچ کس به خاطر اینکه قدرت عشقش را تسخیر کرده است دست به کاری مشابه برنامه ی من ، نمی زد .

من واقع بینی ام را از دست نداده بودم . کهنه سربازی موجی نبودم که وارد رستورانی شود و همین طوری بی هیچ دلیلی مسلسلش را به هر طرف شلیک کند . من برای انتقام ، در ازای همه ی چیزهایی که از دست داده بودم و همه ی روزهایی که گذرانده بودم ، همه ی هوشم را به کارگرفته بودم تا این اوضاع را عوض کنم .

...

روز موعود فرا رسیده بود .

همه چیز طبق برنامه پیش می رفت ، ساعت 7 بود و من آماده بودم . سوار اتومبیلم شدم . پدال گازو تا جایی که می تونستم فشار دادم ، تمام تمرکزم روی برنامه بود . برنامه ای که یک سال تمام ذهن مرا مشغول کرده بود.

باید سر موید مقررمی رسیدم . برای هزارمین بار 6 فوریه سال قبل دور سرم چرخید . روزی که همه ی زندگیم را از دست داده بودم . با اینکه یک سال از آن ماجرا می گذشت ولی نتونسته بودم چیزیو فراموش کنم.

6 فوریه . حتی این تاریخ هم مرا به آتش میکشید . چشمام داغ داغ بود ، اما نه ، من نباید گریه میکردم ، فقط باید به پایان کار فکر میکردم ، زمان به سرعت میگذشت . ساعت 8 بود و من به قرارگاه رسیدم .

زنگ در را به حالت عصبی چند بار فشار دادم .

صدای او بود . گفتم یه دوست . در باز شد و من به حیاط خونه وارد شدم . بیرون اومد . وقتی مرا دید یکه خورد . ترس وتعجب رو توی چشماش میدیدم . در یک لحظه حس کردم میخواد جیغ بکشه ، اما خوب میشناختمش ، او اینکارو نکرد.

خوب میدونست که با من چیکار کرده . او منو با پول و قدرتو جایگاهی که ان مرد داشت عوض کرده بود ، میدونستم که اون مردو به اندازه من دوست نداره اما قدرت و پولی که اون مرد داشت و تونسته بود باهاش چشمای عشق منو کور کنه و از من دورش کنه .

حالا شوهرشم کنارش ایستاده بود .

چاقویی رو که سال گذشته دقیقا 6 فوریه همون زمانی که متوجه خیانت عشقم شدم خریدم را نزدیک گردنش بردم ، حالا چاقو گردنشو کاملا حس میکرد .

توی گوشش زمزمه کردم که هنوزم دوستش دارم ، لرزش بدنشو حس میکردم ، دیوونش بودم . اما نه اون هدف چاقوی من نبود .

ساعت دقیقا 8:15 بود ، باید کارو تموم میکردم .

چاقو به طرف قلبم نشونه رفت ...

علیرضا

 

 

ششم فوریه ...

 

بنا به تحقیق یک روشنفکر مشهور آمریکایی ، قدرت سراسر دنیا در دست شش هزار نفر است .

ششم فوریه روز موعود بود . روز انتقام از همه ی اون شش هزار نفری که تا قبل از این از من قدرتمند تر بودند . همان شش هزار نفری که بر دنیا فرمان می راندند . بحث هایشان نرم بود . صدایشان ملایم بود . لبخندشان لطیف بود اما تصمیمشان قطعی بود . همان هایی که همیشه هزاران نفر مثل من را قربانی خواسته هایشان کرده بودند . همان هایی که فقط کافی بود اراده کنند تا عشق هر کسی را از او بگیرند و از آن یک سرگرمی موقت برای خودشان بسازند .

ششم فوریه روزی بود که همه ی عمر انتظارش را کشیده بودم . روزی که دیگر در تاریخ تکرار نمی شد . یک شورش جهانی بر علیه قدرت .

همه چیز مو به مو برنامه ریزی شده بود . ساعت هشت و پانزده دقیقه ، یعنی دقیقا همان وقت از روز که هیروشیما بمباران شده بود ، برنامه شروع می شد و از آن به بعد هر حرکتی از سمت یک قدرتمند ، منجر به نابودی یک قسمت از شش هزار تیکه ی قدرت می شد .

ترسی در کار نبود . عذاب وجدانی در کار نبود . اشک ها در باران ناپدید می شدند و از آن به بعد همه ی مردم بی هیچ سوالی گذشته را در ذهنشان دفن می کردند و به تقسیم عادلانه ی دنیا بین خودشان می پرداختند و از آن پس دیگر هیچ کس به خاطر اینکه قدرت عشقش را تسخیر کرده است دست به کاری مشابه برنامه ی من ، نمی زد .

من واقع بینی ام را از دست نداده بودم . کهنه سربازی موجی نبودم که وارد رستورانی شود و همین طوری بی هیچ دلیلی مسلسلش را به هر طرف شلیک کند . من برای انتقام ، در ازای همه ی چیزهایی که از دست داده بودم و همه ی روزهایی که گذرانده بودم ، همه ی هوشم را به کارگرفته بودم تا این اوضاع را عوض کنم .

...

رقص عقربه های ساعت مچی ام خیره ام کرد و من تنها کسی بودم که از بُِعد زمان رهایی پیدا کرده بودم و می توانستم حتی جهت حرکت زمین را تغییر دهم .

در دنیایی که مردمان آن ادعای پاکی و درستکاری می کردند ولی روز را به تاریکی شب می گذراندند .

این فقط یک معجزه نبود ، قدرت تسخیر روح و جسم کسانی بود که با همه خودکامی هایشان زندگی مرا خاکستری رنگ کرده بودند و من آماده برای اجرا نقشه ام بودم .

سخنران با لحن شیوای خود آخرین صحبت های خود را ارائه داد و در میکروفن نام مرا صدا کرد تا برای سخنرانی بروی سن بروم .

از جای خود بلند شدم و به احترام من همه ی آن 6 هزار نفر هم برخواستند .

به ارامی مسیر را پیمودم و در پشت جایگاه قرار گرفتم و نگاهی دور اندیش به به همه ی جمعیت کردم و لبخند گرمی بر لب زدم تا بر احساس آرامش و امنیت بیش از حد احمق های خودباور بیافزایم . تا جایی که چشم کار می کرد جمعیت از سیاست مداران وسردمداران و هنر مندان و وکلا و همه ی کسانی که ایده ای برای تسخیر جهان داشتند ، آماده ی سخنرانی من بودند :  

ما در راه پیروزی در مشکلات و رسیدن به هدف هایمان مصیبت و سختی های زیادی را متحمل شدیم و در ازای آن پیروزی های بزرگی را در این سالها به دست آورده ایم و به هر قیمتی زن های مرده ای را تحویل جامعه بشریت داده ایم و فرزندان خانواده را از چنگشان در آورده ایم . وقتی من چهره ی مردم فقیر و نیازمند کره زمین را می بینم سنگینی بار غم از دست داده هایشان را بر دوشم احساس می کنم . هر روزه قتل و ظلم و غارت وجود دارد و مردمانی که مستحق این عاقبت نبودند و ملت ها هر روزه تلاش می کنند و در آمدشان به غارت دولت و قدرتمندان در می آید تا آنها بیشتر مردم را زیر چکمه ی زیاده خواهیشان مدفون کنند . ما قوانینی وضع کردیم که در آنها ضد قانون موج می زند و می توان کودکی را به ازای دزدیدن تکه ای نان به حبس ابد در آورد و این ما هستیم که سرنوشت آدمها را تعیین می کنیم .

می توانیم در یک ثانیه کل کره ی زمین را با خاک یکی کنیم چون قدرت انجام آنرا داریم . تصمیماتی که بر مبنای عقل و منطق ضد بشری در رگهایمان جاری شده .

و من الان باید بگویم که از دست شما و همه ی مردم جهان عصبی هستم و می دانم که همه گناه کارید در ازای کارهایی که کرده اید و مردمی که تایید کرده اند .

من درس عبرتی برای تمام سیاست مداران دنیا هستم و امروز همه ی درها بروی شما بسته شده فقط یه انتخاب برای شما می گذارم .

یا مرگ ویا مرگ در هر روز زندگیتان .

و من به عنوان قدرتمند ترین شخص این 6 هزار نفر می دانم که شما حتی جرات بازگو کردن احساس حقیقیتان را ندارید و در روزمره گی و لذت های این دنیای پست غرق شده اید و نمی توانید تصمیم درست را بگیرید .

الان 4 دقیقه و 40 ثانیه از سخنرانی من می گذرد و تا 20 ثانیه دیگر تاریخ بزرگترین تصمیم خود را برای بقای بشر میگیرم و یک فرصت برای تمام کسانی پیش می آید که می خواهند خون بهای تمام ثانیه هایی که خون گریه کرده اند را پس بگیرند و به امید اینکه مردم در سادگی خود غوطه ور شوند و هر کس برای خودش قدرتی بسازد که خود را اداره کند .

 

          

نیما

 

 

ششم فوریه ...

 

بنا به تحقیق یک روشنفکر مشهور آمریکایی ، قدرت سراسر دنیا در دست شش  هزار نفر است .

ششم فوریه روز موعود بود . روز انتقام از همه ی اون شش هزار نفری که تا قبل  از این از من قدرتمند تر بودند . همان شش هزار نفری که بر دنیا فرمان می  راندند . بحث هایشان نرم بود . صدایشان ملایم بود . لبخندشان لطیف بود اما  تصمیمشان قطعی بود . همان هایی که همیشه هزاران نفر مثل من را قربانی  خواسته هایشان کرده بودند . همان هایی که فقط کافی بود اراده کنند تا عشق هر  کسی را از او بگیرند و از آن یک سرگرمی موقت برای خودشان بسازند .

ششم فوریه روزی بود که همه ی عمر انتظارش را کشیده بودم . روزی که دیگر  در تاریخ تکرار نمی شد . یک شورش جهانی بر علیه قدرت .

همه چیز مو به مو برنامه ریزی شده بود . ساعت هشت و پانزده دقیقه ، یعنی دقیقا  همان وقت از روز که هیروشیما بمباران شده بود ، برنامه شروع می شد و از آن  به بعد هر حرکتی از سمت یک قدرتمند ، منجر به نابودی یک قسمت از شش  هزار تیکه ی قدرت می شد .

ترسی در کار نبود . عذاب وجدانی در کار نبود . اشک ها در باران ناپدید می  شدند و از آن به بعد همه ی مردم بی هیچ سوالی گذشته را در ذهنشان دفن می  کردند و به تقسیم عادلانه ی دنیا بین خودشان می پرداختند و از آن پس دیگر هیچ  کس به خاطر اینکه قدرت عشقش را تسخیر کرده است دست به کاری مشابه برنامه  ی من ، نمی زد .

من واقع بینی ام را از دست نداده بودم . کهنه سربازی موجی نبودم که وارد  رستورانی شود و همین طوری بی هیچ دلیلی مسلسلش را به هر طرف شلیک کند  . من برای انتقام ، در ازای همه ی چیزهایی که از دست داده بودم و همه ی  روزهایی که گذرانده بودم ، همه ی هوشم را به کارگرفته بودم تا این اوضاع را  عوض کنم .

...

 

آنقدر به عملم ایمان داشتم که کوه را جابجا می کردم . عزیزم را از من گرفته بود .کسی را که بدون او زندگیم تلخ شد . باید او را پس می گرفتم و می گیرم . چند سال  پیش با حیله ای کثیف عشقم را ربود . از او بی خبرم ولی می دانم که او زنده است . چون حسم این را می گفت با امید فراوان پای در این راه گذاشتم پس می توانم .

ماجرا ازآنجا آغاز شد که نیکسون برای بازدید ازکارخانه هایش به  راه افتاد . با  نگاه اول فهمیدم دیکتاتوری مستبد است چرا که نوک سوزنی رحم نداشت . دستور  داد که کارگر های ناتوان و مریض را از کار بیکار کنند وبه جای آنها افراد سالم  را جایگزین کنند . قانونی در کار نبود فقط قدرت و ظلم حاکم بود . قانون جنگل بود . هر که زر وزور داشت حاکم بود . در بازدید از کارخانه ها با ماریا روبرو شد . ماریا  دختر بلوند و زیبایی که از زیبایی مثل پنجه ی آفتاب می درخشید . عشق من بود . مدتها پیش قرار ازدواج گذاشته بودیم .او را به دفتر خود فرا خواند و یک پست  تشریفاتی به اوداد . اول فکر می کردم بدون غرض بوده اما وقتی ماریا ناپدید شد به  نیکسون شک کردم . ولی نمی توانستم ثابت کنم که گم شدن ماریا تقصیر نیکسون  بوده . نیکسون شخص قدرتمندی بود که میلیاردها دلار ثروت داشت و با یک اشاره ی چشم هر آنچه می خواست مهیا بود . باید منتظر می ماندم تا لحظه ی موعود  فرا رسد و امروز همان روز است . شور وهیجان عجیبی در بین جوانان موج می زد . همه سلاح به دست منتظر انتقام بودند ومن هم در بین آنها هیجان زده تر.

از قبل تمام ویلاها وکشتی  تفریحی اش را زیر نظر داشتم . باید یکی یکی آنها را  بررسی می کردم . به سراغ اولین ویلا رفتم .

 نگهبان ، دوربین های مدار بسته و سیستم امنیتی .

باید آنها را از کار می انداختم تمام این سالها عشق ماریا مرا به یک  هری همه فن حریف تبدیل کرده بود چون باید به هدفم می رسیدم  ویلا راپاک  سازی کردم . هیچ اثری از ماریا نبود . به سراغ ویلاهای بعدی رفتم که ناگهان یک  عکس توجه مرا به خود جلب کرد . خشکم زد . ماریای من با لباس عروسی در  آغوش نیکسون . خوب به عکس دقت کردم . غم واندوه از چهره ی ماریا  می بارید . فهمیدم او را مجبور به ازدواج کرده .آتش انتقام تمام وجودم را فرا گرفت . با دندانهایم لبم را به نشانه ی خشم گزیدم . به سراغ کشتی تفریحیش رفتم به تنهایی  از پس کشتی بر نمی آمدم . از دوستانم اسکات و پیتر کمک گرفتم . اسکات از قدرت  بدنی فوق العاده ای بر خوردار بود . به تنهایی ده نفر را حریف بود ولی پیتر جثه ی نحیفی داشت ولی به علوم زیادی از جمله الکترونیک و کامپیوتر واقف بود . با کمک اسکات وپیتر وارد کشتی شدیم . برای تسخیر کشتی مجبور شدیم 20 نفر رو  بکشیم . روزخونینی رو پشت سر گذاشتیم که ناگهان  نیکسون را در حال فرار از  کشتی بوسیله ی قایق نجات دیدم با خشم فراوان به او یورش بردم با یک حمله ی  سریع اسلحش را گرفتم و بدون لحظه ای درنگ در مورد ماریا پرسیدم .گفت اونو  نمی شناسم اونو به سالن غذا خوری کشتی بردم و از پا به سقف آویزون کردم . ولی باز چیزی نگفت . عقل از سرم پریده بود . آتش انتقام دیوانه ام کرده بود ولی  برای رسیدن به ماریا نمی توانستم اونو بکشم به اسکات گفتم یه مشعل بهم بده . مشعل روشن رو به موهاش  نزدیک کردم . بوی سوختن موهاش فضا رو پرکرد ولی  لب باز نکرد . مشعل  را به پشتش نزدیک کردم شیونی از ته دل کشید و گفت : بس کن می گم . گفتم : بگو کجاست لعنتی .

اون توی سردخونه ی کشتیه . بدون یک لحظه درنگ به سوی سردخونه دویدم . درب سردخونه قفل بود . ماریا را فریاد کشیدم . صدایی نمی آمد . با شلیک اسلحه درب  سردخونه رو باز کردم . ماریا با چشمهای یخ زده به یه جا خیره شده بود . معصومیت  توچشمای یخ زدش موج می زد . ماریا یخ زده بود . تکون نمی خورد . زدم زیر گریه  فریاد می زدم ماریا ماریا ولی فایده نداشت عشقم پریده بود . رفته بود . منو تنها  گذاشته بود . با گریه بهش گفتم ماریا مگه قرا نبود هیچوقت همدیگه رو تنها نذاریم به خودم لعنت گفتم شاید اگه من به سراغش نمی اومدم اون الان زنده  بود وزندگیش رو می کرد . ناگهان نامه ای رو توی دستش دیدم خط خودش بود  برای من نوشته بود .

 نوشته بود : هری عزیز تمام این سالها حتی لحظه ای از یادت  غافل نبودم و  وقتی تو رو صدا می زدم نیکسون کثیف منو کتک می زد و شاهد  من زخمهایی است که بر تنم نشسته و تمام این سالها این زخمها همدم من بوده .  دوستدار تو ماریا .

به شدت گریه می کردم به سراغ نیکسون رفتم . همینطور که از سقف آویزان بود آنقدر بامشت ، دیوانه وار به او زدم که دوستام منو گرفتند و گفتند : دیگه بسه . کارش تمومه چون حرکت نمی کنه . نیکسون به درک واصل شده بود ولی غم از  دست دادن ماریا منو دیوانه کرده بود . اومدم روی عرشه ی کشتی فریاد زدم  خداااااااااااااااااا .